توجه به انسان كامل - انسانى كه معيارى براى افراد انسانى باشد - سابقهاى بس ديرينه دارد. در سير تاريخ، آدمى هميشه به دنبال انسان كامل بوده است و شايد در همين جستجو بوده كه گاه موجودات ماوراء الطبيعى و رب النوعها و گاه قهرمانان افسانهاى و اساطيرى; و زمانى هم شخصيتهاى برجسته تاريخ را به عنوان انسان كامل مطرح كرده است. در هر يك از فرهنگها و مكاتب فكرى وفلسفى و آيينها و مذاهب، ردپايى از انسان كامل را مىيابيم. بودا، كنفوسيوس، زردشت، عيسى(ع) وحضرت محمد(ص)، افلاطون، ارسطو، متصوفه، عرفا و همچنين برخى از روانشناسان معاصر، سخن از انسان كامل يا مطلوب به ميان آوردهاند (با نامهاى مختلف: آزاده، فيلسوف، انسان بزرگوار، شيخ و پير، ابر انسان، خليفهالله، انسان به فعليت رسيده و...). شايد بتوان گفت ريشه گرايش به انسان كامل، ميل به كمال در درون آدمى است و همچنين دورى از نقص و ضعف و حقارت است. بنا به قول آدلر، دورى از احساس كهترى، از نيازهاى اساسى آدمى است; و نيز مىتوان گفت: منشا آن در انديشه «خداگونه بودن انسان» است كه هم در تفكرات دينى و هم فلسفى وجود دارد.
اگر چه بررسى جامع موضوع «انسان كامل» كه در حقيقت موضوعى ميان رشتهاى است (حداقل مشترك ميان فلسفه، روانشناسى و اخلاق)، نيازمند فراغ بال و جمع مساعى انديشمندان عديده است; اما در اين جستار با نگاهى گذرا به پيشينه تاريخى اين موضوع، تعريف وتحديد آن، بررسى تحليلى و تطبيقى آن را از زاويهاى محدود (ديدگاه روانشناسى و اسلام) در دو بخش پىمىگيريم.
اهميت مقام انسان از نظر هر متفكرى مربوط به جهان بينى و روانشناسى اوست. بدين معنا، فيلسوفى كه مادى است و به انسان از ديدگاه امور مادى و روابط سياسى و قوانين حاكم بر ماده مىنگرد، او را موجودى سلطهجو، وطالب هرج و مرج دانسته است; مثلا «هابز» مىگفت: «انسان براى انسان، گرگ است»; اما كسانى كه انسان را از جنبه معنوى و ملكوتى مىنگريستهاند، او را به درجهاى والا مىدانستهاند كه مانند «اسپينوزا» مىگفتهاند: «انسان براى انسان، خداست».
يكى از اصول عمده انسانشناسى را در نيمه قرن پنجم ق. م «پروتاگوراس» يونانى بيان كرد: «انسان معيار همه اشياست» و سقراط، اصل «خودت را بشناس»، مقدمه تعاليم خود قرار داد. انسان، جهان و خدا، موضوعات عمده تفكر غربى را از آغاز تاريخ مكتوب آن تشكيل مىداده است. در قرون وسطى با الهام از انديشه مسيحى، پايگاه انسان عبارت از اين بود كه «انسان يكى از مخلوقات خداست» و بايد انديشه و كردار او چنان سامان يابد كه تفوق ارزشهاى دينى را منعكس نمايد. دانش انسانشناسى گرچه به صورت مستقل نبوده، ولى در بخشى از «كلام» كه در آن از سقوط و هبوط انسان بحث مىشد و امكان نجات او را به توفيق الهى و از طريق فدا شدن مسيح(ع) مطرح مىكرد، قرار داشت.
در دوره رنسانس، انسان خود را از قيد و بندهاى تفكر يونانى و مسيحيت آزاد ساخت و مدعى شد كه مىتواند به كاميابيهاى خود افتخار كند و به ستايش خود بپردازد. دو موضوع «شرافت» و «عظمت»، بويژه براى اومانيستها بسيار گرانقدر بود (در مقابل تفكر «وجدان گناهكار» در مسيحيت). اومانيسم يا انسان مدارى، محصول همين دوره رنسانس است. اين نهضت كه در سده چهاردهم در اروپا به وجود آمد، بيشتر حالت عصيان بر ضد رفتار و سلطه اولياى دين قرون وسطايى داشت و انسان را واجد كمال اهميت دانست. «ميشل دو مونتنى» از پيشگامان انديشه انسانشناسى در قرن شانزدهم سعى داشت ماهيت اصلى «شخص انسانى» را تعريف كند. انسانشناسى او به خود انسان باز مىگردد و تقدم را به حقيقتى مىدهد كه در باطن اوست. وى كوشش كرد انسانيت را در ميان كليت اشيا جاى دهد: «هستى انسان به منزله دايرهاى است كه محيط آن همه جا ومركز آن هيچ جا نيست».
پاسكال، دكارت، اسپينوزا و مالبرانش، هر كدام تاملاتى فلسفى در انسانشناسى داشتند و اين انديشه را پيش بردند. «جان لاك» انگليسى با مبانى واقع گرايانهتر چنين گفت: «انسان بايد خود را به عنوان ساكن خردمند اين جهان بشناسد»; يعنى انسان موضوع مطلقى نيست، بلكه شعور مجسمى استبا همه نابسندگيها ومحدوديتهاى واقعيت انسانى. در عصر روشنگرى (قرن هجدهم)، انسانشناسى شاخهاى از فلسفه شده بود كه با علوم انسانى پيوند نزديك داشت و مىكوشيد معلومات عينى جديد گرد آمده درباره انسان را با ارزشهايى كه شعور انسانى را تشكيل مىداد ارتباط دهد (انسان جانورى در ميان جانوران و در عين حال يك موجود فرهنگى است). در سده نوزدهم با پيشرفتسريع و گسترده علوم اجتماعى، انسان در محاصره تخصصها قرار گرفت. جهانبينى و كلى نگرى انسان كاهش يافت و هر عالمى سنگ علم خود را به سينه مىزد و از ديگر علوم مربوط به انسان غافل بود.
اين نكته نيز در قرون پس از رنسانس قابل توجه است كه با شكستن تحريم «كالبدشناسى انسان» در قرن شانزدهم، به وسيله پزشك بلژيكى «آندراس وساليوس»، قداست جسم انسان شكسته شد; ولى باز هم انسان را داراى روح و موجودى عقلانى مىدانستند (پاسكال و دكارت) و بر توازىگرايى روح و بدن پافشارى مىكردند. تا اينكه با كشف ميمونهاى آدمنما (شمپانزه و اورانگوتان)، بتدريج مشابهتهاى آنها با انسان، از جهت تشريحى و زيستى فهرستشد و اين تمايز و تفاوت نيز از ميان رفت و انسان نيز موجودى در ميان جانداران ديگر تلقى شد، با اين تفاوت كه در زنجيره هستى داراى سابقه تكامل بيشترى است و در نهايت، به عنوان حاصل اين تكامل پذيرفته شد.
در طول قرن نوزدهم، چارچوب مادى و معنوى تمدن قديم، تحتتاثير انقلاب صنعتى و انقلابهاى سياسى در هم شكست. ماكس استيرنر، كركگور و نيچه، هر كدام يك نوع فردگرايى افراطى عرضه كردند. اگرچه مفهوم شخص نزد آنها تا حدى جهتگيرى منفى داشت، ولى مفهوم شخصگرايى در قرن بيستم (با الهام از همان فردگرايى قرن نوزدهم) مىكوشد تصورى مثبتباشد و اجزاى تشكيل دهنده انسان را به هم بپيوندد. «شخص» بيش از آنكه بكوشد يك منش استثنايى پيامبرانه نمايش دهد، عبارت از مجموعهاى از ارزشهاست كه هر انسانى را مىسازد. همين امر يكى از تفاوتهاى مهم انسانشناسى شرق و غرب است. در كشورهاى شرقى، تاكيد بر وجود فردى، غالبا نوعى خطا و گناه تلقى مىگردد و نجات يا آزادى را در انكار فرديت و محو كامل نفس در ذات نيستى مىتوان يافت. در مقابل، «گوته» آلمانى مىگفت: «كيفيتيك شخصيتبه تنهايى مىتواند سعادت آدميان را تضمين كند». در انسانشناسى فلسفى، فرد انسانى موضوع ارزشها به شمار مىرود; ولى ساختارگرايى اشتراوس، انديشه اصالت جمع افرادى چون ماركس، و روانپژوهى بيمارگونه فرويدى، همگى جرياناتى هستند كه انسانشناسى فلسفى را تهديد كردند. در اين علوم، انسان نه به عنوان فاعل، بلكه به عنوان منفعل و موضوع تركيبات انديشهها عرضه گرديده است; ولى در مقابل، انسانشناسى فلسفى، تاكيد دارد كه هر موجود انسانى -علىرغم همه تاثرات داخلى و خارجى- بايد مسئوليت وجود خود را مسلم فرض كند. اين علائق در پديدارشناسى معاصر، كه از «ادموند هوسرل» آلمانى و شاگردش «ماكس شلر» الهام گرفته است ديده مىشود. در نظر آنها، شعور شخصى عبارت از پيوستن به اصل و غايتحقيقت عينى است. اصالت وجود «كارل ياسپرس»، «برديانف»، «مارتين هايدگر»، «گابريل مارسل»، «موريس مولو پونتنى» و «ژان پل سارتر»، براى شعور شخصى به عنوان منشا همه تعهدات عينى انسان، تقدم قائل مىشود.
انسان به عنوان خلاق فرهنگ و متاثر از فرهنگ است; عالم عينى -كه هر انسانى زندگانى روزمره خود را در آن به سر مىبرد- با نمادهايى نمايش داده مىشود كه خاص اجتماع ويژهاى در زمان ويژه از تاريخ آن است. بنابراين براى انسانشناس، انسانيت محصول همه تاريخ و فعاليتحال و گذشته انسان است. «جامعهشناسى معرفت» نيز پيشبينى مىكند كه هر فرد موجود، زندانى فضاى فرهنگى است كه در آنجا بهم رسيده است. البته اين درست است كه انسان محصول فرهنگ است، ولى اين نيز به همان اندازه درست است كه فرهنگ هم به وسيله انسانها پيدا شده است و اين دو حقيقت در تعامل با يكديگر، همديگر را توازن مىبخشند.
بنابراين مىتوانيم به طور خلاصه اصول عمده انسانشناسى فلسفى اوايل قرن بيستم را به عنوان زيرساخت فكرى روانشناسان انسانگرا كه انسان كامل را توصيف كردهاند، چنين برشماريم:
1 - انسانى است كه از آسمان به زمين آمده و زمينى شده است.
2 - انسانى است كه در ميان جانوران ديگر و در كنار آنهاست.
3 - اين انسان، داراى شرافت و عظمت است.
4 - موجودى خردمند و فرهنگى است كه در تعامل با فرهنگ ساخته مىشود.
5 - هر انسانىيكشخصو موجودمنحصر بهفرد است.
اصطلاح «انسان كامل» اگرچه به اين صورت در متون اوليه اسلامى (آيات و روايات) استعمال نشده است، ولى با اشارهاى به معناى لغوى آن مىتوانيم سابقه استعمال آن را در فرهنگ اسلامى ريشهيابى كنيم; كمل: الكمال التمام; كمل: الكاف والميم واللام اصل صحيح يدل على تمام الشىء يقال: كمل الشىء وكمل فهو كامل اى تام; كمل: در ذات و صفات (هر دو) استعمال مىشود،كمل الشىء كمالا وكمولا انجام يافت و تمام شد اجزاى آن چيز; كامل: درست و راستشده مقابل ناقص، بىكسر و نقصان و... كتب لغت ديگر نيز قريب به همين معنا گفتهاند. بنابراين معناى لغوى آن، يعنى كسى كه در انسانيت تام و تمام باشد و هيچ نقصى نداشته باشد.
منشا و سرچشمه اين اصطلاح، قرآن و احاديث مروى از معصومين است و اگرچه معناى آن همواره ملحوظ نظر عرفا بوده است، شايد بتوان از موارد نادر استعمال آن، از رساله قشيريه نام برد كه مىگويد: بايزيد بسطامى (م 261) از «انسان كامل تام» ياد مىكند و مىگويد عارف پس از فناى در ذات الهى به اين مقام مىرسد. نخستين بار «محيى الدين بن عربى» اين اصطلاح را رايج مىكرد و اصولا هر فص از «فصوصالحكم» او مشتمل بر بحث در مورد يكى از انبيا يا انسانهاى كامل است، و نيز در ساير آثار خود خصوصا «فتوحات مكيه» اصطلاح «انسان كامل» را به كار مىبرد; «انسان كامل كسى است كه به نظر عرفا به عالىترين مقامات معنوى رسيده، جامع جميع عوالم الهيه و كونيه گرديده است، مجلاى تمامنماى همه صفات وكمالات الهيه و بالاخره خليفه خداوند بر روى زمين وحجت اوست...». «عزيزالدين نسفى» نيز چنين تعبير مىكند: «انسان كامل آن باشد كه در شريعت و طريقت وحقيقت تمام باشد... انسان كامل آن است كه او را چهار چيز به كمال باشد: اقوال نيك، افعال نيك، اخلاق نيك ومعارف».
اصطلاح «انسان كامل» در فرهنگ اسلامى داراى دو مصداق معين است: يكى منطبق بر انبيا و ائمه(ع) است كه صاحب ولايتشمسيه هستند و انسان كامل حقيقى اينها هستند; و دوم، منطبق بر اوليا و عرفاى حقيقى كه به مقام فنا در ذات الهى (با تفسير صحيح آن) رسيدهاند و داراى ولايت قمريه هستند. اما مىتوانيم بگوييم هيچ يك از اين دو معنا محل بحث ما نيست، زيرا در اين بحث، بنابراين است كه موضوع، مشترك و مورد تعاطى و گفتگوى بين روانشناسى و اسلام باشد و بدون ترديد، دست كوتاه تجربه به اين معانى بلند عرفانى نمىرسد و در تور تجربه علمى واقع نمىشود.
بنابراين، در مباحث آينده از اين دو مرتبه بالاى انسان كامل چشم مىپوشيم و مدار بحث را در مرتبهاى فروتر قرار مىدهيم. بحث ما حد اعلاى انسانيت نيست; بلكه مرتبهاى پايينتر است كه براى اكثر مردم قابل دسترس باشد و با معيارهاى علمى (البته نه صرفا كمى) بررسى آن ميسر باشد. از طرف ديگر باد متذكر شويم كه مقصود از انسان كامل در اين مقاله، انسان صرفا سالم يا «بهنجار» نيست;زيرا در مباحث روانشناسان درباره اين موضوع، كانون توجه بر اين است كه انسان چه مىتواند باشد; نه اينكه چه بوده يا اكنون چه هست. «آنچه روشن است اينكه روانشناسان كمال، سطح مطلوب كمال و رشد شخصيت را فراسوى بهنجارى مىدانند و استدلال مىكنند كه تلاش براى حصول سطح پيشرفته كمال، براى تحقق بخشيدن يا از قوه به فعل رساندن تمامى استعدادهاى بالقوه آدمى، ضرورى است. صرفا رهايى از بيمارى عاطفى و نداشتن رفتار روان پريشانه، براى اينكه شخصيتى مطلوب و سالم داشته باشيم كافى نيست».
بنابراين انسان كامل مورد نظر، مرتبهاى متوسط از كمال انسان است كه فراتر از بهنجارى و فروتر از آن حد اعلى و غايت قصواى انسانيت است كه براى جلوگيرى از خلط اصطلاحات، در اينجا تعبير «انسان مطلوب» را انتخاب مىكنيم و آن را به طور قراردادى چنين تعريف مىكنيم: انسانى كه حداكثر سرمايهها و نيروهاى بالقوه خود را در جهت مثبت عليتبخشيده است. البته بديهى است كه اين مرتبه كمال يك طيف و يك مسير است نه يك نقطه. با اعتراف به وجود ابهاماتى در اين تعريف، صرفا براى آنكه حيطه موضوع بحث در تعاطى و محاوره بين روانشناسى و اسلام روشن باشد، اين تعريف ارائه گرديد.
بخش اول: انسان مطلوب از ديدگاه روانشناسان
روانشناسى كمال به جنبه سالم طبيعت آدمى مىپردازد، نه به جنبه ناسالم آن (بيمارى روانى). هدف آن نيز درمان مبتلايان به روان نژندى و روانپريشى نيست، بلكه بيدارى و رهايى استعدادهاى عظيم انسان براى از قوه به فعل رساندن و تحقق بخشيدن تواناييهاى خويش ويافتن معناى ژرفترى از زندگى است. روانشناسان كمال در عين آنكه تاثير محركهاى بيرونى، غريزهها و كشمكشهاى دوران كودكى را بر شخصيت انسان نفى نمىكنند، آدميان را دستخوش دگرگونى ناپذير اين نيروها نمىدانند. آدمى مىتواند و مىبايد در برابر گذشته، طبيعت زيستشناختى و اوضاع و احوال محيط خويش، بپاخيزد. تصويرى كه روانشناسان كمال از طبيعت انسان به دست مىدهند، خوشبينانه و اميدبخش است. آنها به قابليت گسترش وشكوفايى كمال خود و تبديل شدن به آنچه در توان آدمى است اعتقاد دارند. هفت نظريه از روانشناسان بزرگ انتخاب شده بود كه نشان مىداد با وجود نقاط اشتراك فراوان، هر كدام تصوير جداگانهاى از انسان مطلوب ارائه كردهاند ولى براى رعايت اختصار، تنها به ذكر عناوين نظريات ششگانه و توضيح نظر «مزلو» بسنده مىكنيم وطالبان تفصيل بيشتر را به كتاب «روانشناسى كمال» ومانند آن ارجاع مىدهيم:1 - شخصيت مطلوب از ديدگاه گوردون آلپورت (1967 - 1897) «انسان بالغ يا پخته و رسيده» است.
2 - شخصيت مطلوب از ديدگاه كارل راجرز، «انسان با كنش كامل» است.
3 - اريك فروم (1980 - 1900) شخصيت مطلوب را «انسان بارور يا مولد» مىداند.
4 - حاصل نظريه كارل گوستاويونگ (1961 - 1875) در مورد انسان مطلوب، «انسان فرديتيافته» است.
5 - خلاصه نظريه ويكتور فرانكل در مورد شخصيت مطلوب، «انسان از خود فرا رونده يا داراى معنا» است.
6 - انسان مطلوب از ديدگاه پرلز، انسانى «اين مكانى و اين زمانى» است.
نظريه آبراهام مزلو
با توجه به آنكه مزلو بيش از روانشناسان ديگر به اين موضوع توجه كرده است، با تفصيل بيشترى وارد بحث درباره آراى وى مىشويم. وى معتقد استبراى بررسى انسان مطلوب و سالم، فقط بايد انسانهاى بغايتسالم را مورد مطالعه قرار داد. او براى كارش 49 نفر را (زنده و مرده) برگزيد، مثل استادانش «ورتايمر» و «بنديكت»، و از ديگران هم «آبراهام لينكلن»، «اسپينوزا»، «انيشتين» و... او معتقد شد در مورد انگيزش، افراد داراى شخصيت مطلوب يا سالم، پس از ارضاى سلسله مراتب نيازهاى پايينتر (نيازهاى جسمانى، نيازهاى ايمنى، تعلق و محبت، نياز به احترام و نيازهاى دانستن و فهميدن كه بعدا اضافه كرد)، به «نياز به تحقق خود» روى مىآورند.
او مىگويد: در افراد معمولى، انگيزش، در پىجبران «كمبود» يعنى كمبودهاى ارگانيسم (چه جسمانى يا روانى) است، يعنى آنها درصدد ارضاى نيازهاى پايينترند، ولىافراد عالى، خواستار متحقق ساختن استعدادهاى بالقوه خود و شناخت و فهم دنياى پيرامونشان هستند. دراين حالت فراانگيزش، شخص به دنبال جبران كمبودهايا كاهش تنش نيست; بلكه هدف، غنى ساختن وگسترش تجربه زيستن و افزايش شادمانى و شور زنده بودن است. فراانگيزش آنها اين است كه «انسان كامل» باشند. مزلو فهرستى از فرانيازها عرضه مىكند كه خودشان هدفند; يعنى حالتهايى از «بودن» هستند نه «شدن» وخواستاران تحقق، خود به سوى آنها پيش مىروند. فرانيازها عبارتند از: حقيقت، نيكى، قاطعيت، يگانگى وتماميت، فرار از دوگانگى، سرزندگى، يكتايى، كمال، ضرورت، تكميل، عدالت، نظم، سادگى، استغنا و جامعيت، بىتكاپويى، بازيگوشى، خودكفايى و پرمعنايى; و در صورتى كه اينها ارضا نشوند، ناكامى به وجودمىآيد كه نتيجهاش تحقق ارزشهاى مقابل اينهاست.
ويژگيهاى «خواستاران تحقق خود» (انسان مطلوب از ديدگاه مزلو) عبارت است از:
- آنها به نوبه خود، نيازهاى سطوح پايينترشان را برآورده ساختهاند، روانپريش و رواننژند نيستند، بلكه الگوهاى بلوغ و پختگى هستند. در شرايط وفور نعمت، و در توانگرى و رفاه به سر مىبرند.
- از نظر سنى، ميانسال يا سالخوردهاند، البته جوانان هم مىتوانند به سوى تحقق خود پيش روند.
- ادراك صحيح واقعيت: شناخت آنها از جهان آن گونه كه مىخواهند يا نياز دارند، نيست; بلكه همان گونه كه هست، آن را مىبينند (شناخت عينى). همچنين در جنبههاى مختلف زندگى مثل هنر، علائق فكرى، سياسى و علمى، آن طور كه مردم يا بهترين مردم مىبينند; نمىبينند، بلكه تنها به داورى بدون تعصب خويش متكىاند.
- در پذيرش كلى طبيعت، ديگران و خويشتن، نقاط ضعف و قوت خود و ديگران را بدون نگرانى مىپذيرند; طبيعت را نيز به همان صورتى كه هست مىپذيرند. البته از تفاوت ميان آنچه هستند و بايد باشند، احساس شرمسارى دارند; ولى احساس گناه، اضطراب يا دلواپسى ندارند.
- خودانگيختگى، سادگى و طبيعى بودن: مطابق طبيعتشان عمل مىكنند، و صادقانه عواطف و هيجاناتشان را نشان مىدهند; البته در مواردى كه رفتارشان موجب رنجش يا ناراحتى ديگران بشود، خوددارى مىكنند.
- توجه به مسائل بيرون از خويشتن: نسبتبه كارشان متعهد هستند بيش از ديگران كار مىكنند و از آن لذت مىبرند; تفريح و استراحت آنها در كار كردن است.
- نياز به خلوت و استقلال و تنهايى: براى كسب رضايتبه ديگران متكى نيستند و مىتوانند بركنار از مردم باشند. مىتوانند خودشان تصميم بگيرند، نظام ارزشى خاص خود دارند و خلوت و تنهايى را دوست دارند.
- كنش مستقل: از محيط و اجتماعى كه در آن به سر مىبرند مستقلند، داراى نيروى اراده، آزادى عمل و فعاليت هستند.
- تازگى مداوم تجربههاى زندگى و تحسين مستمر آن: با احساس لذت، احترام و شگفتى، تجربههاى خاص زندگى را بدون توجه به تكرارى بودن آنها احساس مىكنند; در برابر عادى شدن مواهب زندگى روحيه شكرگزارى دارند و قدر مواهب زندگى را مىدانند.
- تجربههاى عارفانه يا اوج: وجد و سرور و حيرتى عميق، مانند تجارب ژرف دينى احساس مىكنند و با آن احساس قدرت، اعتماد به نفس و قاطعيتى مىكنند كه چيزى جاى آن را نمىتواند بگيرد.
- نوعدوستى: نسبتبه همه انسانها عميقا احساس همدلى و محبت دارند و آماده كمك به بشريتند و خود را از يك خانواده مىدانند (مانند احساس برادرى و خواهرى).
- روابط متقابل با ديگران: داراى روابط محكمترى با ديگران هستند، بيشتر از ديگران محبت مىكنند واستوارتر هستند; ولى از جهت كميت، روابطشان كمتر از ديگران است. خصوصا نسبتبه كودكان مهربان و شكيبا هستند. محبتشان در اثر كمبود نيست، بلكه محبتى است كه سرشار از خوشى، شادمانى و خوشبختى است.
- خوى مردم گرايى: در برابر همه مردم -صرف نظر از طبقه، تحصيلات و...آنها-بردبار و شكيبايند و براى كسى كه در پيشه و هنر خود قابليت دارد، احترام صادقانهاى قائلند.
- تمايز ميان هدف و وسيله، و خير و شر: هدفها برايشان مهمتر از وسايل دستيابى به آنهاست و داراى معيارهاىاخلاقىمشخصىبراىتشخيصدرستونادرست هستند و در تشخيص خير و شر، دچار مشكل نمىشوند.
- حس طنز مهربانانه: نوعى شوخ طبعى فيلسوفانه دارند (اين شوخ طبيعها غالبا آموزنده است، به كل افراد برمىگردد نه به فرد خاص، و از سر تحقير، خصمانه و براى آزار ديگران هم نيست).
- آفرينندگى: مبتكر و خلاقند; و با ديدى ساده، صميمى، مستقيم و بىتعصب به امور مىنگرند، نه الزاما به ابداعات هنرى و... .
- مقاومت در مقابل فرهنگ پذيرى: در برابر فرهنگ عمومى عصيان نمىكنند و متعارف هستند، ولى در موضوعات اخلاقى يا چيزى كه برايشان مهم باشد، در مقابل هنجارهاى جامعه مىايستند. آنها خود مختارند، يعنى بيشتر به وسيله قوانين شخصى خودشان هدايت مىشوند تا قوانين جامعه.
به طور خلاصه مىتوانيم شخصيت مطلوب از ديدگاه آبراهام مزلو را «انسان خواستار تحقق» بدانيم.
نقد و بررسى نظريه مزلو در باب «انسان مطلوب»:
از آنجا كه نظريه مزلو نقاط مشترك قابل توجهى با نظرات ديگر روانشناسان دارد و در عين حال كاملتر و مشروحتر نيز مىباشد، به نقد و بررسى نظر مزلو اكتفا مىكنيم:
ء1) وجوه مثبت نظريه مزلو را مىتوانيم به طور خلاصه برشماريم: نگاه خوش بنيانه به انسان و طبيعت انسانى، كه موجب شده نظريه وى در «جنبش استعدادبشرى» داراى جايگاه برجستهاى باشد. حركت مثبت او در ميان انسانگرايان ديگر -كه بر خلاف رفتارگراها و روانكاوان، انسان را ماشينوار يا بيمار گونه ترسيم و تحليل نكرد، بلكه نيروى سوم را در مكاتب روانشناسى تقويت كرد- و عشق وى به نوع بشر و سلامت انسانها، درخور تقدير و تحسين است. همين امر موجب شده به جاى بدترين عناصر بشرى، بهترين عناصر را ببيند; توجه به اراده و اختيار انسانى و اينكه محكوم وراثت، محيط و گذشته خود نيست و مىتواند خلاق و شكوفا و... باشد. معيارهاى ارائه شده توسط وى نيز غالبا مورد تاييد بلكه آرزوى هر انسانى است.
توجه وى به جايگاه والاى انسان در روانشناسى نيز از اهميتخاصى برخوردار است: «تئورى انگيزش بايد انسان مدار باشد، والا نتايجحاصل از آزمايش بهاى انجام گرفته بر روى حيوانات، به مثابه يافتههاى بنيادينى در نظر گرفته مىشود كه بر پايه طبيعت انسانى مىبايد تئوريزه گردد. «يونگ» به طور دلخواهى، مفهوم، مقصود يا هدف را از تئورى انگيزش حذف كرده است، چرا كه ما نمىتوانيم از يك موش مقصود و انگيزهاش را بپرسيم. به جاى كنار نهادن مفهوم، مقصود يا هدف، به دليل آنكه نمىتوان از موش در مورد آن سؤال كرد، بسيار عاقلانهتر است كه موش را كنار بگذاريم; زيرا نمىتوان از موش در مورد مقصودش سؤال كرد».
2) اولين انتقاد، از جهت متدلوژى يا روش شناسى مزلو است. اگر چه پژوهش وى -چنانچه خود نيز معترف است-دقيقا مطابق ضوابط علمى و تجربى نيست، ولى اشكال ما ناظر به اين مطلب نيست; بلكه از اين جهت است كه يك دور باطل در انتخاب معيارها به چشم مىخورد. توضيح مطلب چنين است كه بخشى از معيارها، به وسيله خود مزلو القا شدهاند. «جنبه مثبت ضوابط ما، براى انتخاب اين ملاك ساده بود كه: آيا تحقق بخشيدن به خود در موضوعهاى آزمون به چشم مىخورد يا نه. ابتدا براساس اعتقادات غير حرفهاى شخصى و فرهنگى دستبه كار شديم». بخش ديگرى از معيارها نيز بر اساس تعاريف و اعتقادات مردم در باب شخصيتسالم است: «سپس اطلاعات را با تعاريف و اعتقادات مردم در باب شخصيتسالم مقايسه نموديم، آنگاه بر همين زمينه مردمى، به تعاريفى دقيقتر دستيافتيم».
حال سؤال اين است كه با وجود معيارهاى كلى يا جزئى از پيش تعيين شده در باب انسان سالم (يا مطلوب)، چگونه مىتوان انتظار داشت كه معيارهاى انسان مطلوب را از دل انتخابها و گزينشهاى پاسخ دهندگان به پرسشنامهها بيابيم: «موضوعهاى آزمون، از ميان دوستان و آشنايان و از ميان شخصيتهاى اجتماعى و تاريخى انتخاب شدهاند. بعلاوه در اولين دور تحقيقات از سه هزار دانشجو، تنها يك موضوع آزمون، قابل مطالعه فورى تشخيص داده شد و حدود ده الى دوازده نفر هم براى مطالعات آتى در نظر گرفته شد».
در حقيقت اين اشكال ناشى از آن است كه در امور غايتشناختى مربوط به انسان در حوزههاى مختلف اخلاق، علوم تربيتى و نيز روانشناسى، با علوم محدود بشرى كه دستش از آزمون و سنجش غايات بايسته براى انسان كوتاه است، ترسيم غايت قصوى براى انسان، امرى ناممكن مىنمايد.همين اشكال روش شناختى را، «شولتس» از زاويه ديگرى نگريسته است: «ظاهرا كسانى كه موضوع آزمونهاى مزلو بودهاند، عميقا مورد تحسين او بودهاند. آيا مزلو آنها را برگزيده يا در گزينش خود، با آنچه اين مردان و زنان تحسين انگيز بدان دستيافته و به جامعه عرضه داشته بودند، دچار تعصب شده است؟ اين پرسشى است كه نمىتوان بدان پاسخ داد».
3) درباره معيار كلى «تحقق خود» يا «فعليتبخشيدن به استعدادهاى درونى»، جاى اين سؤال هست كه: آيا صرف از قوه به فعل درآمدن استعدادهاى درونى، موجب كمال مطلوب و سلامت انسان است؟ اگر چنين باشد بايد افرادى چون فرعون و هيتلر و ديگر سفاكان و ناپاكان را هم جزو انسانهاى كامل بدانيم; زيرا اينها هم در تحقق بخشى از استعدادهاى بالقوه خود در حد اعلى موفق بودهاند! در حقيقت پيشفرض مزلو در مورد طبيعت انسان، ناصواب است; زيرا در انسان قوه و گرايش به سوى نيكى و بدى، و زشتى و زيبايى وجود دارد و تحقق صرفا، تا غايت و جهت مشخصى در آن نباشد، موجب تعالى و سلامت انسان نخواهد بود.
4) انتقاد كلى ديگر، مربوط به اين نكته است كه روح اومانيستى و انسان مدارى، در مخرج مشترك معيارهاى مزلو وجود دارد. مادامى كه انسان را هدف و غايتخودش بدانيم، مسلما در يك مدار ثابتخواهيم بود و نتيجهاش ركود است، نه تعالى و حركت. در حقيقتبراى تعالى و كمال انسان بايد نقطهاى ماوراى انسان و به تعبير دقيقتر مافوق انسان در نظر گرفت. اين مطلب را در بخش معيارهاى اسلام وضوح بيشترى مىبخشيم.
5) در بعد انگيزش انسانهاى كامل، اگرچه تفطن او نسبتبه «فرانيازها» مطلب قابل توجهى است، لكن چنين نيست كه ظهور اين فرانيازها متوقف بر ارضاى سلسله مراتب نيازهاى پايينتر باشد. بلكه به گفته شولتس: «ممكن استبر حسب اينكه شخص به محبتبيشتر اهميت دهد يا احترام، ترتيب اين دو جابجا شود و مزلو نيز به اين امكان اعتراف داشته است. ظاهرا هر نظريهاى كه كليت رفتار يا انگيزشى را مسلم پندارد، داراى استثناهايى نيز هست و نظريه مزلو هم از اين قاعده بركنار نيست. در واقع، هستند كسانى كه بر خلاف سلسله مراتب او رفتار مىكنند; كسى كه براى هدفى كه بدان معتقد است تا دم مرگ لب به غذا نمىزند، نيازهاى جسمانى را در راه نيازى عاليتر نفى مىكند».
بنابراين در تكميل انتقاد شولتس مىتوانيم بگوييم: اين مطلب قاعدهمند است و صرفا افراد نادر و استثنايى خارج از نظام مزلو نيستند، بلكه تعدادشان اندك هم نمىباشد.
) درباره معيارهاى جزئى، صرف نظر از اشكال كلى بند سوم، بسيارى از آنها مورد قبول است و هر انسانى خواهان رسيدن به آنهاست; لكن برخى از آنها قابل مناقشه و انتقاد هستند، از جمله: پذيرش ديگران، آنطور كه هستند، درباره ويژگيهاى زيستى و طبيعى افراد قابل قبول است. اما در باب امور ارزشى و باورهاى اخلاقى نمىتوان افراد را به كلى پذيرفت; بلكه تفكيك بين خصلتهاى مثبت و منفى آنها و واكنش مناسب با هر يك، موجبات كمال انسانى فرد و جامعه را فراهم مىسازد. همچنين معيار «تجربههاى عارفانه يا تجربه اوج»، با تفسيرى كه مزلو براى آن ارائه مىدهد، جدا قابل ترديد است; زيرا در اين تفسير چنان گسترهاى وجود دارد كه شامل حالات هيجانى حاصل از اوج لذت جنسى نيز مىشود: «توجه و علاقه من به اين امر، ابتدا بدين طريق جلب شد كه چند تن از افراد مورد آزمون، اوج لذت جنسى خود را به زبانى مبهم ولكن آشنا شرح دادند، پس از آن به خاطر آوردم كه چنين زبانى توسط نويسندگان مختلفى به هنگام شرح تجربيات عارفانه به كار گرفته شده بود».
مزلو در جاى ديگرى مىگويد: «گزارشهايى كه از موضوعهاى آزمون ما به دست آمد، چنان اين تجربهها را نيرومند وصف كرده بودند كه من احساس كردم شايسته است آنها را تجربههاى اوج بناميم». البته اشكالهاى ديگرى نيز وجود دارد كه خوانندگان گرامى را به منابع ديگر ارجاع مىدهيم.
بخش دوم: انسان مطلوب از ديدگاه اسلام
براى نيل بدين مقصود، مناسبترين كليد واژه را در اينجا «ايمان» و كلماتى كه داراى ميدانهاى معنايى نزديك به آن باشند، مىدانيم. از آنجا كه شرح و توصيف ايمان و مؤمن در قرآن و روايات، دامنهاى بسيار گسترده دارد و تا حدى كه ما تتبع كردهايم در بعضى روايات ده صفت كه هر كدام داراى ده رفتار فرعى است، آمده است (جمعا صد ويژگى مىشود). گاهى صفات ايمانى بر چهار پايه و هر پايه نيز چهار شعبه ذكر شده است (جمعا شانزده صفت مىشود). در يك طبقهبندى ديگر از امامصادق(ع)،75صفت درباره ايمان در مقابل كفر تشريح شده است، و در روايتى از امام على(ع) دويست ويژگى براى مؤمن ذكر مىشود. مجموعه اوصافى كه از آيات قرآنى نيز قابل استخراج است، كمتر از اين حدود نمىباشد. بنابراين براى وصول به يك ديدگاه يكپارچه ومنسجم و به تعبير فنىتر براى ترسيم نيمرخ روانى از مؤمن، نيازمند قالب و چارچوبى هستيم كه اين ويژگيهاى گسترده را در آن قرار دهيم.
اصطلاح «شخصيت»، همان رويكرد روانشناختى است كه مىتواند به گستره وسيع اوصاف انسان مطلوب در آينه اسلام، يكپارچگى بخشد. اين مطلب را هم در اينجا اضافه كنيم طرحى كه در اينجا ارائه مىشود، طبعا خالى از خللوخلانخواهدبود،وبايددرآيندهاصلاحوتكميلگردد.
در اين طرح با توجه به تعاريف متعدد از شخصيت (از جمله تعاريف آلپورت، مورى و...) تعريف «سالواتور مدى» و نمودارى را كه او براى ارائه اجزاى نظريه شخصيتبيان مىكند، برگزيديم.
تعريف شخصيت: مجموعه ثابتى از خصلتها و گرايشهايى است كه آن دسته از وجوه اشتراك و تفاوتهاى رفتار روانشناختى افراد (افكار، احساسات و اعمال) را تعيين مىكند كه استمرار زمانى دارند و از طرفى ممكن نيستبه سادگى آنها را به عنوان نتيجه اختصاصى فشارهاى اجتماعى و زيستشناختى موقتى فهم كنيم. در اين تعريف دو اصطلاح «گرايشها» و «خصلتها»، نياز به توضيح بيشترى دارند.
گرايشها:فرآيندهايىاست كه جهت گيرى در افكار، احساسات و اعمال را معين مىكنند.
خصلتها: «ساختارهاى ثابتشخصيت كه نه براى حركتبه سوى اهداف يا تحقق كاركردها، بلكه براى تعيين واقعيت و محتواى اهداف يا مقتضيات به كار مىروند و يا براى تبيين افكار، احساسات و اعمالى كهتكرارمىشوند كاربرد دارند.» نمودار كلى بخشهاى يك نظريه شخصيت از ديدگاه «مدى» را در نمودار مشاهده مىكنيم.
همانطوريكه در شكل، قابل مشاهده است، متناظر با اجزاى يك نظريه شخصيت، مىتوانيم سطوح شخصيت را در چهار مرتبه تصوير كنيم كه از بخشهاى هستهاى وعميق شخصيتشروع مىشود و به بخشهاى پوستهاى وسطحى شخصيت (تجليات ظاهرى شخصيت) خاتمه مىيابد. خصائل و گرايش هستهاى; تعامل اين دو با خارج، كه سبكهاى زندگى يا سنخهاى شخصيتى را ترسيم مىكند; خصائل پيرامونى به عنوان كوچكترين واحدهاى اكتسابى شخصيت; و در نهايت اعمال، افكار و احساسات، كه سطح رويه شخصيت را تشكيل مىدهد و در ظاهر، افراد مختلف را از يكديگر متمايز مىكند.
بنابراين در اين بخش سعى ما بر اين استسيمايى را كه اسلام از مؤمن به عنوان يك شخصيت مطلوب ترسيم مىكند، ارائه دهيم و در انتها نيز در يك جدول به صورت تطبيقى، نظريههاى انسان مطلوب در روانشناسى را با نظر اسلام در اين باب در مواجهه و مقابله قرار دهيم.
1) گرايش هستهاى (جهت كلى زندگى): ايمان آن گرايش هستهاى و جهت كلى زندگى مؤمن است، چنانكه معصوم(ع) مىفرمايد: «الايمان قول مقول و عمل معمولو عرفان المعقول» ويا: «الايمان معرفة بالقلب وقول باللسان و عمل بالاركان»; و با توجه به آنكه ايمان امرى قلبى است: «الايمان ماكان فى القلب والاسلام ما عليه التناكح والتوارث...». پس دقيقا همان گفتار، عمل يا انديشه، ايمان نيست; بنابراين بايد بگوييم: مقصود از آن دو روايت اول، اين است كه ايمان فرآيندى است كه جهت گيرى آن در افكار، احساسات و اعمال آشكار مىشود. متعلق ايمان هم در قرآن در آيات متعددى بيان شده است: «خداوند متعال، روز بازپسين، فرشتگان يا ماموران تدبير عالم، انبيا يا پيام آوران وحى و كتب الهى». با ايمان به عالم غيب و باور آن، ابعاد شناختى، عاطفى، اخلاقى و اجتماعى و در حقيقت، جهان بينى فرد تغيير مىكند و صرفا در محدوده محاسبات كمى، مادى، عملگرايانه يا سود طلبانه و به طور كلى دنيوى نمىگنجد. اين جهت گيرى نه تنها انگيزهاى براى شكوفايى استعدادهاى درونى او مىگردد، بلكه موجب گسترش وجودى و اعتلاى او در امتداد كمال مطلق و حقيقت هستى خواهد بود.
) خصائل هستهاى: ساختارهاى ثابتشخصيت مؤمن است كه در حقيقت، اهداف، آرمانها و غرايز او را تعيين مىكنند و براى تبيين افكار، احساسات و اعمال او به كار مىآيند و عبارتند از:
الف - طهارت و حيات طيبه: «يا ايها الذين آمنوا استجيبولله وللرسول اذا دعاكم لما يحييكم»، «من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤمن فلنحيينه حياة طيبه».حيات طيب به معناى زندگى پاك است و جميع شئون انسانى را در بر مىگيرد; از پاكى و طهارت جسمى تا فكرى، عقلى، ابعاد شناختى، اخلاقى، اجتماعى، اقتصادى و سياسى. اين يك وصف وجودى است كه در حقيقت، آرمانى براى مؤمن است و مىتواند (بلكه بايد) جزو ساختار شخصيت او قرار گيرد. چنين طهارتى، از طريق اطاعت فرامين و تكاليف الهى ( اجابتخدا و رسول) به دست مىآيد و در ضمن مراتبى رشد و اعتلا مىيابد.
ب - قرب خداوند: اگر چه خداوند در هر حالى به همه بندگان نزديك است، لكن حصول اين معنا براى انسان و احساس و توجه با آن است كه مىتواند به عنوان غايت قصوى در زندگى مؤمن مطرح گردد. اين هدف در پرتو ايمان و عمل به لوازم آن حاصل مىشود و كسانى كه در اين مسير بر ديگران سبقت مىگيرند و در مسابقه پيروز مىشوند مدال مقربين را نصيب خود مىسازند: «والسابقون السابقون اولئك المقربون».
قرب به خدا، در حقيقتيك نزديكى مكانتى است نه مكانى; كه اين امر با سعه وجودى انسان حاصل مىشود و لذا مىتوانيم جزو خصائل هستهاى كه ساختار شخصيت مؤمن را تشكيل مىدهند، به حساب بياوريم: «اقرب الناس من الله سبحانه احسنهم ايمانا». «موجودات در اصل آفرينش به هر نسبت كه از وجودى كاملترند، يعنى از وجودى قويتر بهرهمند هستند، به ذات الهى كه وجود محض و كمال صرف است نزديكترند...». بنابراين بدون ترديد مىتوانيم قرب به ساحت قدس خداوند متعال را از خصائل هستهاى و ساختارهاى شخصيت مؤمن بشماريم.
ج - رضا: رضا يك حالت نفسانى در مؤمن است كه نسبتبه قضاى و قدر الهى تسليم است و نسبتبه سرنوشتخود و امورى كه بر او حاكم است (امور غير اختيارى) خشم و نارضايتى ندارد: «فلا و ربك لايؤمنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ثم لايجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت و يسلموا تسليما». «نعم قرين الايمان،الرضا». بنابراين رابطه ايمان و رضا كاملا روشن است و مىتوانيم حالت «رضا» را در عين اينكه جزو آرمانهاى يك مؤمن است از ساختارهاى اصلى تشكيل دهنده شخصيت مؤمن هم به شمار آوريم; كه در ابعاد هيجانى و عاطفى در برخورد با حوادث و مصائب و همه امور زندگى مىتواند نمودار گردد.
د - فطرت: اين بدان معناست كه انسان چون لوح سفيد به دنيا نمىآيد، بلكه ساختار وجودى او داراى رنگ وبوى خاصى است: «كل مولود يولد على الفطرة حتى يكون ابواه يهودانه و ينصرانه...» مرحوم سيد مرتضى در توضيح اين روايت دو احتمال ذكر مىكند كه بنابريك احتمال، چنين معنا مىشود: «كل مولود يولد على الخلقة الداله على وحدانية الله وعبادته والايمان به». در آيات ديگر با اشاره به همين معنى، امر به احيا و اقامه آن فطرت (يعنى شكوفا كردن و به فعليت درآوردن آن) مىكند: «فاقم وجهك للدين حنيفا فطرة التى فطر الناس عليها لاتبديل لخلق الله».
بدون اينكه بخواهيم وارد مباحث فطرت بشويم(مثل اينكه: آيا محتواى آن مربوط به شناختهاست، يا گرايشها؟ و اينكه چيست و كدام است؟) همين قدر در اينجا خاطر نشانمىكنيمكهمطابقآياتو روايات فراوان نوعى آمادگى وجودىوساختارى براى ايمان به خدا(حداقل) براى انسان ثابت مىشود كه از آن تعبير به فطرت مىشود; مؤمن كسى است كه از اين ساختار وجودى استفاده مىكند و آن را شكوفا مىگرداند، بدون آنكه دچار خمول فطرت گردد.
3) تعامل خصائل و گرايشهاى هستهاى با خارج: در اين بخش شخصيت مؤمن در تعامل با امور خارج از خود، مثل خداوند، خانواده، نهادهاى اجتماعى، اقتصادى و طبيعت و حتى با خود، داراى شيوههاى برخورد خاصى استكهازآنتعبيربهسنخشخصيتوياسبكزندگىمىشود:
الف - عبوديتخدا: عبادات بيشتر ناظر به انجام و ظايف خاص بدنى است (مثل ركوع، سجود، طواف، اعتكاف و...) و يا به تعبير دقيقتر، امورى كه داراى نمودهاى بدنى است (البته بخشهاى قلبى و قصدى آن نيز مورد توجه است). ولى حقيقت عبادت، عبوديت و بندگى خداست; يعنى انسان، خدا را مالك و مدبر خويش بداند. در عين حال اين بندگى و عبوديت، يك بعد عاطفى هم دارد كه نمودهاى آن را به صورت اعمال، افكار و احساسات، در نماز و نيايش، تلاوت قرآن، تهجد، ذكر و مظاهر شديد هيجانى مثل گريستن يا شادى و بهجت، كه به تعبير دقيقتر همان واحدهاى اكتسابى شخصيت را مىتوانيم در اينجا نام ببريم. در بعد عاطفى مثل خوف وخشيتيا شوق و رغبت. همچنين مىتوانيم تجارب اوج عرفانى را براى مؤمنين ذكر كنيم كه گاهى به صورت رؤياهاى صادقه و دلپذير براى آنها اتفاق مىافتد و گاهى هم به صورت مكاشفه و در بيدارى واقع مىشود.
در ابعاد شناختى هم، تفكر و انديشه عميق در هستى وآفرينش الهى -از آن جهت كه مرتبط با او هستند- وطلب شناخت و معرفت، در اين زمينه مطرح مىگردد: «...و يتفكرون فى خلق السموات و الارض ربنا ماخلقت هذا باطلا»، همچنين مىتوانيم حسن ظن به خدا را از همين مقوله بدانيم: «احسن بالله الظن فان الله عزوجل يقول انا عند حسن ظن عبدى المؤمن ان خيرا فخر وان شرا فشر».
ب - احسان به خانواده: در مجموعه برخوردها و تعاملها با خانواده، كه در سه شاخه والدين، همسر و فرزندان قرار مىگيرند، احسان و نيكى به والدين مهمترين عنصر برخورد است.
«لاتعبدون الا الله و بالوالدين احسانا»، احسان معنايى بالاتر از عدل استيعنى قدرى از حق خود را هم به آنها اعطا كند، كه اين برخورد در مصاديق رفتارى متعدد «كارهاى پسنديده و شايسته، گفتار نرم و خوب، تواضع و فروتنى، مهربانى و لطف و دعاى خير و ...» بروز پيدا مىكند. به طور خلاصه معيارهاى مهم انسان مطلوب از ديدگاه اسلام (يعنى مؤمن) در اين بخش، اين است كه اولا: هر نوع رهبانيت و گوشهگيرى ممنوع است و حتى با عذر سلوك معنوى و... نمىتوان ترك همسر و تشكيل خانواده كرد: «ليس فى امتى رهبانيه...» «و انكحوا الايامى منكم و الصالحين من عبادكم و امائكم...»، «النكاح سنتى ومن رغب عن سنتى فليس منى»، «ما بنى فى الاسلام بناء احب الى الله عزوجل و اعز من التزويج». ثانيا: بايد خانواده محيطى همراه با الفت و محبت و احسان باشد و بر اساس معاشرت نيكو و حسن خلق اداره گردد. ثالثا، خانواده و فرزندان، ميدان آزمايشى براى مؤمنين است و بايد زمينهاى براى پرورش روحيه معنوى و استكمال باشد، نه آنكه مانع اين مسير بگردند: «و اعلموا انما اموالكم و اولادكم فتنة...».
ج - روابط اجتماعى: اصولى كه بر روابط اجتماعى مؤمنين حاكم است (كه در حقيقت تعامل همان خصائص و گرايش هستهاى با خارج است) عبارتند از: با زبان نيكو با مردم سخن گفتن: «و قولوا للناس حسنا»، خوشرفتارى با مردم، جود و احسان، تعاون و همكارى، مواسات و اينكه خود را ميزان روابط با ديگران قرار دهيد. همچنين بر اتحاد و همبستگى، امر به معروف و نهى از منكر، عفو، ايثار، اجتناب از كارهاى بيهوده و خصوصا بر اينكه در جهت قسط و عدالت در همه شئون جامعه بپا خيزيد تاكيد شده است: «يا ايها الذين كونوا آمنوا كونوا قوامين بالقسط»، «العدل راس الايمان»، «العدل زينة الايمان». در همين راستا، صدق و صفا و يگانگى با مردم اهميتبسيار دارد: «الايمان ان تؤثر الصدق حيثيضرك على الكذب حيثينفعك»، «الصدق اقوى دعائم الايمان»، «الصدق راس الايمان و زين الانسان». البته اين حالت صدق در زبان و فعل بايد يكسان باشد.
در اين بخش مىتوانيم خصوصيات اخلاقى ديگرى را نيز كه حاكم بر روابط اجتماعى مؤمنين ذكر كنيم: صبر و بردبارى در مشكلات و مصائب، امانتدارى، وفاى به عهد، عفت و پاكدامنى، فروتنى و تواضع، عزت نفس در مقابل ديگران، حاكم بودن بر هواى نفس و شهوت.
به يك تعبير كلى مىتوانيم معيار اصلى و حاكم بر جميع روابط اجتماعى را «محبتبراى خدا و دشمنى براى خدا» ذكر كنيم كه در اين صورت، رتبهبندى در مجموع روابط اجتماعى وجو
آدرس مطب : اصفهان ، خیابان شمس آبادی ، خیابان پارس دوم ، مجتمع مریم ، واحد 46
تلفن : 32347879 - 031